فقط چند روز دیگه یعنی بیست و پنج آبان سالگرد اشناییمونه :))
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت
اوضاع با مسعود خوبه خیلی تازگیا دوسش دارم دلتنگشم و از این بابت خدا رو شکر
ولی نمیفهمم چرا همه چی گره خورده تو هم
مسعود تمام کارایی ک میخواست اثجام بده کنسل شد موند رو هوا
بابامم گفت عروسی و میندازیم عقب
تمام برنامه هام بهم ریخت
خدایا شکرت :(
مسعود خیلی داغونه هرشب سر درد داره ولی باز کلی میگه میخنده باهام
شبا خوابش نمیبره یعنی داغونه
نمیدونم دلیلش چیه که خدا اینکارو میکنه!!!!
ب قول دوستم نمیدونم چرا همه چی به تو که میرسه قاطی پاتی میشه
میدونم که حالا حالا ها نمیاد اما واقعا دلم براش تنگ شده
پنج ماهه ندیدمش :|
پنج ماه اونم تو دوره نامزدی
اصلا نیستم شنبه صبح کلاس بعدظهر وزنه یک شنبه صبح تا غروب دانشگاه غروب تمرین
دوشنبه صبح کلاس غروب تمرین
سه شنبه صبح تربیت غروب باشگاه
چهارشنبه صبح کلاس غروب وزنه
پنج شنبه تمرین:/
جمعه هم از ساعت هشت صبح تا هشت غروب درس خوندن :|
حالا دلیل داره ها
دو تا مسابقات تو راهه هم دست یک هم مسابقات دانشگاه
دارم حسابی تلاش میکنم درسمم خیلی مهم برام دو تا امتحلوان و حتما باید بدم
یعنی اگه ندم بدبختم چون چند واحده ک همه رو پاس کردم فقط اسن آخری مونده چون چارت عوض شده اگه این ترم پاس نکنمشون دوباره همه رو از اول تو ی ترم باید پاس کنم :|
همین الان مسعود زنگ زد
گفت نیم فصل میام پیشت.....
نیم فضلی که ازش حرف میزنه من نیستم......
بغض تمام وجودم و گرفته.....
کاش بتونم یکم نفس بکشم این روزا خیلی میخندم خیلی شادم
اما خدا کنه هیچکس وارد تنهاییام نشه...
خیلی حرف داشتم بزنم اما همش پرید از ذهنم.....
تا بعد