امروز داشتم با یکی از دوستام که تازه دوست پسر گرفته و خیلی پسره رو دوست داره صحبت میکردم بهم گفت خوش به حالت چقدر حس خوبی داری الان از مالکیت رو یه شخص...
ناخوداگاه پرتاب شدم به یک سال پیش....
یادم اومد سر لجبازی با خانواده و خودم این ازدواج و قبول کردم ....
یادم اومد از قیافه مسعود بدم میاد...
خخخخ مثلا یکی بهم میگفت چقدر دماغش خوشگله میگفتم جدا؟؟؟؟؟
انگار اصلا تا حالا ندیده بودمش
دوست نداشتم تو خیابون کنارش راه برم دلم نمیخواست نگاش کنم زیاد کنارش بودم همش عذاب وجدان داشتم!!!!
اما دلم براش میسوخت ...
کسی ک سه سال بخاطر عشقش صبر کرده بود حالا با سردی من روبه رو شده بود اما دم نمیزد
فقط تلاش میکرد برای به دست اوردنم
روزایی که عین یخ باهاش حرف میزدم و دوستام سرزنشم میکردن اما من نمیتونستم
تجربه بهم ثابت کرده بود نباید به هیچکس و هیچ چیز جوری دلبست که اگه رفت بشکنی!!!!!
با عقل و منطق تصمیم میگرفتم
رسما بهتون بگم ازارش میدادم وقتی قهر میکردم مقصر اگه من بودمم اون پا پیش میذاشت اونم نه با عصبانیت حتی یبارم به
روم نزد حتی یبارم تو این یسال ندیدم اخم کنه عصبی بشه!!!
وقتی بهم میگفت عاشقتم به میگفتم من هیچوقت عاشقت نمیشم من هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم با خونسردی و ارامش
میگفت میگذره این روزا عمرم!!!
وقتی پیشم دراز کشیده بود صدای پسر که هم کلاسیم بود و از اونور خط میشنید حتی یبارم نمیپرسید کیه (البته خودم میگفتم)
وقتی بهش میگم بیا فلانی و دانشگاه ببین فقط بخاطر اینکه فک کرده من فک میکنم بهم اعتماد نداره نمیاد و میگه نمیخوام
هیچوقت این اقا رو ببینم همین که تو بگی برام حجته!!!!
حتی وقتی جواب بله نمیدم بهش حتی زمان خوندن محرمیت از من بله نمیشنوه
حتی وقتی به بابام میگفتم پشیمونم!!!!اونم فقط بغلم میکنه و میگه میگذره این روزا!!!
بعد کم کم بعد هشت ماه میفهمم من نسبت بهش حس مالکیت پیدا کردم وقتی بغلشم ارامش دارم
ولی هنووزم عقلم اتجازه نمیده دلبسته شم زیاد....هنوزم میترسه شاید نشه(خدایی نکرده)
خوب از این با عقل و منطق پیش رفتن راضیم حالا مییدونم خیلی کارا که باید انجام میدادم و لازم بود انجام دادم
اما دلم نمیخواست مسعود و انقد اذیت کنم کسی ک همیشه از خانوادش کشیده بود!!!!
مسعودی که در عرض سه سال ده سال پیرش کردن و الان تنها دلخوشیه زندگیش منم!!!
اما خوبه چون حالا میدونم خیلی دوسم داره میدونم برای ب دست اوردنم جنگیده
گاهی فک میکنم بشینم زندگیم و مثل یه رمان بنویسم بعد میترسم همه بفهمن زندگیه منه....
خدایا شکرت که ارامش به زندگیم بعد ده سال برگشته!
***********************************************************
اولین شب یلداییه که بابام پیشم نیست داداشمم نیست رفتن مسابقات دلتنگشونم خیلی :((
برنامه ام بهم خوررده امیدوارم خدایی یه راهی پیش روم بذاره برای درسم:/
وقتی بهش میگم نگران درسمم و بهم میگه:
نگران نباش من خودم مامان میشم هرکاری میکنم تو به هدفات برسی:))))))))))